خسته و کوفته بعد از اتمام شیفت با بابا اومدیم خونه ، بابا گفت : من میرم دنبال مامان ع رسیدی خونه دستت رو شستی زود کته رو بذار تا ما برسیم شام آماده باشه و بخوریم گفتمش : چشم !
در دل غرولند کنان از خستگی رسیدم دم در ، در رو باز کردم همه جا تاریکی مطلق بود گفتم الاناس که عروسک مومو ( ترسناک ) بیاد و خفتم کنه😅 پریدم برق رو ، روشن کردم
دستام رو شستم رفتم سمت سطل برنج تا برنج بردارم واسه کته که بعد از برداشتن درب سطل با این صحنه مواجه شدم :
بقیه نداره چون مدهوش و از خود بی خود شده بودم دیگه چیزی یادم نمیاد که بنویسم !
✌😎✌